یاحق
هوای اعتدال که غبارآلود میشود، نمیدانی مرز لجبازی و تعصب را با پافشاری و ایمان بر عقیدهات
فکر میکنی به افرادی که با یک نمیتوانی و اشتباه میکنیِ دیگران، دست از آرمانهایشان کشیدهاند.
ایدهها و آرمانهایی که تنها به جرم نو بودن و بزرگ بودن، صاحبانشان پیشاپیش محکوم به شکست میشوند و بدتر آنکه این شکست پیشنیامده را پذیرفته و دست از تلاش برمیدارند....
با خود میاندیشی اگر ایمان داری کاری درست است پس انجامش بده!
اما ....
سوال مهمی وجود دارد که کم پیش میآید از خودت بپرسی و به چالش بکشانی خود را ...
این ایمان را از کجا بدست آوردهای؟
به پشتوانه کدام اطلاعات و معرفت انقدر به کاری که انجام میدهی مطمئنی؟
آیا واقعا آن اندازه که فکر میکنی قابل اعتمادند یا نه! احساس تو میگوید درست است و با طناب احساس پا به کاوش این چاه میگذاری!
این سوال را پاسخ نگفته ایمان آوردهای به راهت. غافل از تعصبی که برایت پیش آمده، به اعماق این چاه فرو میروی و به جایی میرسی که سقوطت را هم انکار میکنی!
اما نه...
به یکباره مسیرت برای لحظاتی هرچند اندک روشن میشود با نوری که خودت هم نمیدانی بواسطه کدام کار خیرت و یا کدام دعای خیر دیگرانی بر دلت تابیده و تو را از تاریکیهای جهل رهانیده...
به این اشتباهت هم پی میبری و چندباره میروی سر خط!
سرخطی که بازهم بدون مشورت با اهلش و بدون پاسخ به آن سوال، شروع میکنی به مشق کردن و نوشتن خطهایی که ایمان آگاهانهای پشتشان نیست و خود را گول میزنی که نباید اجازه دهم حرف دیگران تاثیری بگذارد در راهم و موجب دلسردی ام شود...
و همچنان اشتباهاتت ادامه دارد...