صامتانه

همه آنچه میخواهی خودت هستی

با وجود سختی های این مدت، میتوانستم خودم را قانع کنم که رسیدن به خیلی از آرزوهای خاک خورده ام دست من نیست و شرایط ناهموار، ذهن ناآرامی را ساخته که باعث شده نتوانم روی آینده متمرکز شوم و امیدهایم ناامید شوند.

 

یک جاهایی اما خوب میدانستم الان دیگر ابر و باد و مه خورشید و فلک همه به کنار رفته اند و برای رفتن و توانستن فقط یک "من" نیاز است.

و همان جاها که صادقانه با خودم به گفت و گو می نشستم بغیر از همین "من" هیچ مقصر دیگری نمی یافتم.

مثل همین روزها که شرایط آرام تر و هموارتر شده و بیشتر به اراده و ذهنی که باید یاری ام کنند فکر میکنم.

 

چند وقت پیش برنامه ای میدیدم که با مدیر کمپانی ای صحبت میکردند. قوانین کمپانی روی میز بود و وقتی مجری خواست به آن نگاهی بیندازد رئیس مخالفتی نکرد و همین تعجب مجری را به همراه داشت که "این ها راز و رمز های کسب و کار شماست، واقعا ایرادی ندارد بخوانم شان؟"

و رئیس کمپانی حرف جالبی زد: "دانستن اینها باعث نمیشود که به آن عمل کنید! برای راه انداختن یک کمپانی نیروی اراده لازم است. خیلی از این قوانین را خیلی ها میدانند ولی همه شان شرکت راه نینداخته اند."

در یک برنامه دیگر هم جمله ای شنیدم که بسیار جالب بود: "نابغه، اسم مستعار کسی است که سخت تلاش میکند."

 

این روزها که بیشتر به خودم و شرایطم و کارهایی که میتوانم و نمیتوانم انجام دهم فکر میکنم، حقیقتا جوابی برای خیلی از نشستن ها و نرفتن هایم ندارم. جز اراده ای ضعیف و ذهنی بهانه تراش.

 

امروز اما نسبتا خوب شروع شد و توانستم کمی خوب پیش بروم و مقابل بعضی از این بهانه ها و ضعف ها بایستم.

تلاش خوبی بود. اما نگرانی فردا را هم دارم و کارهایی که عقب افتاده اند و فکر کردن بهشان هم برایم ترسناک است.

 

هرچند ذهن قوی اینجور جاها میگوید: "سه ماه عقب افتادن؟ نذار بشه سه ماه و یه روز. همین الان انجامش بده."

و میگوید: " میدونی که ترسش بیشتر از خودش اذیت کننده است. فقط شروعش کن و بدون هیچکسی نیست که بدون سختی به چیزی رسیده باشه. باید هزینه اش رو بدی. پس قوی باش و با انگیزه و حال خوب انجامش بده."

 

و من میدانم که باید ذهنم را قوی کنم و از پس این شرایط بر بیایم ...

 

میتوانی بگویی

گفتن همیشه برایم سخت بوده؛ همیشه به این فکر میکنم که

حرفی که میزنم شنونده دلسوز و رازدار و دانایی دارد یا نه؟

اگر اندکی احتمال دهم باعث می شود با ترحم نگاهم کنند یا از نظرشان یک آدم ضعیف و آویزان حساب بیایم، پس گفتن منتفی میشود.

 

حرفی که میزنم چقدر امید را دلی زنده میکند یا میمیراند؟

راستش یک جاهایی تحمل حرف های ذهنم درباره دنیا و موجوداتش برای خودم هم سخت است! سوال هایی که در ذهن دارم و  افکاری که گریبان ذهنم را میگیرند که بهم ثابت کنند بر این دنیا و آدم هایش بدی همیشه غالب است و فکرهای دیگر امید واهی ای هستند و وعده هایی شیرین که ما باورشان میکنیم چون دلمان میخواهد!

افکاری که دیگران به راحتی پَسِشان میزنند یا از پسشان برمی آیند برای من همیشه مشکل ساز بوده.

حالا فکر کن این افکار را با دیگری هم تقسیم کنم و حال او هم بشود مثل من! اوضاع درست که نمیشود هیچ، بدتر هم میشود؛ پس چه بهتر که نگفته بمانند.

 

حرفی که میزنم چقدر میتواند ضعف هایم را فریاد بزند؟

یکی از ترس های درونی ام همین بوده: حرف زدن یعنی دادن شناخت عمیق از خودم به دیگری... دیگری ای که میتواند با بازگو کردن این شناخت برای دیگران یا حتی خودم بیش از پیش آزارم دهد.

دیگری ای که تا دیروز فکر میکرده چه زندگی گل و بلبلی دارم و حالا با شنیدن قسمت هایی از زندگی ام از نظرش موجودی ضعیف و قابل ترحم بنظر بیایم، یا موجودی که دوستی با او از اولش هم اشتباه بوده!

هرچند این ترس با مورد اول کمی هم پوشانی دارد و اگر مورد اول اوکی شود، پس یعنی آماده گفتن هستم؛ اما نوشتمش چون حتی اگر مورد اول هم اوکی شود طول میکشد تا درباره بعضی مشکلات عمیق و بزرگم صحبت کنم...

 

بعد از گفتن شان و نتیجه نگرفتن چقدر خودم از خودم بدم می آید؟

گفتن بعضی چیزها به تنهایی سخت هست! حالا فکر کن خودت را راضی کنی و بگویی و در نهایت آن کسی که برایش گفته ای راه درستی که فکرکنی امیدی در دلت زنده شده پیش پایت نگذارد!

آن موقع است که فکر میکنم مشکل من قابل حل نیست! یا این آدم هم آنی نبوده که میتوانستم بهش اعتماد کنم و باز هم اشتباه کردم...

و فکرهایی از این دست که در این دنیا کسی پید نمیشود که جواب درستی برای من داشته باشد؟

 

دوره دانشگاه و داشتن دوستان و بودن در جو خوب، باعث شد بیشتر بگویم، بر ترسم از نگفتن غلبه کنم و حتی یک جاهایی که جواب میگرفتم انقدر بگویم که فکر کنم چقدر پرحرفم!

درگذشته همیشه دنبال تغییر بوده ام و پیشرفت، همیشه در ذهنم میخواستم آدمی باشم قوی و کاربلد که بتوانم به دیگران کمک کنم، چون زمانی نیاز به کمک داشتم و کسی را نداشتم...

دانشگاه و رشدی که برایم داشت باعث شد بتوانم سیاهی های دوران نوجوانی را پس بزنم و شروع خوبی برای روزهای جوانی داشته باشم

و آنقدر امید درونم ریخت که بتوانم آینده ای را تصور کنم که در آن فردی تاثیرگزار هستم در زمینه تربیت شخصیت هایی قوی

 

در تشکل هم که بودم تمرکزم بر تخصص نبود، رشد درونی و شخصیتی افراد همیشه برایم اولویت داشت

راستش را هم بگویم، آدمی نبودم که متخصص در کارهای دیگری باشم

تخصصم در شناخت و کمک به آدم ها هم به لطف پشت سر گذاشتن دردهایی بود تا بتوانم دردشناس خوبی باشم...

 

هرچند از یکجایی به بعد رها شدم... در این یکی دو سال...

احساس بی پناهی عجیبی که تاکنون مثلش را نچشیده بودم

ضعفی که سراغم آمد و در وجودم عمیق و عمیق تر شد

شَکی که درونم ریشه دواند و دست و پای ذهنم را بست

ناامیدی ای در وجودم پخش شد و ثمره آن شد یک آدم بیخیالِ فراری از دیگران

زندگی ای که مقصر برایش دارم، اما ترجیح میدهم بیشتر روی خودم کار کنم که شرایط بیرونی هیچوقت نتواند برایم مانع به حساب بیاید...

هرچند! ترجیح میدهم اما کاری هم نمیکنم...!!!

 

حالا که بهتر فکرش را میکنم میبینم برای من هدف از زندگی همیشه کمک به انسان ها بوده برای رسیدن به خود قویترشان

و اکنون که ضعف های درونی ام گاه و بیگاه به من دهن کجی میکنند و میگویند که در این کار ناتوانم، هدفم خیلی دور و دست نیافتنی به نظر می آید و باعث میشود از آدم ها بیشتر فاصله بگیرم و منتظر آن روزی باشم که بتوانم قویتر شده باشم که بتوانم این قدرت را به دیگران هم انتقال بدهم...

هرچند این فاصله ضعیف و ضعیف ترم میکند...

 

گفتن این حرف ها، نوشتن و منتشر کردن شان برایم سخت است و وقتی از خودم میپرسم بگویم شان که چی؟ جوابی برایش ندارم و اگر بخواهم مثل قبل باشم هیچوقت راضی به انتشارشان نمیشوم!

 

امروز اما منتشرشان میکنم شاید برای اینکه امیدوارم قدمی باشد تا بیشتر بگویم، بیشتر بنویسم و فاصله ای که از خودم با آدم های واقعی و مجازی ساخته ام را کمتر کنم...

همین که بتوانم بر این ترسم غلبه کنم خودش میتواند کمک کند برای رسیدن روزهای بهتری 

بیا امیدوار باشیم. که آدمی به امید زنده است :)

ایموجی های ملکه طور

یاحق

 

دیدی وقتی از یه ایموجی زیاد استفاده میکنی، برای دفعات بعدی اونا رو اول بهت پیشنهاد میده؟
واکنش های ما هم همین طوره. وقتی زیاد به یه حرف یا رفتاری فکر کنی و به زبونش بیاری یا بهش عمل کنی، تو بحران ها، ناخودآگاه یدفعه همون رفتار ازت سر میزنه و همون گفتار به زبونت میاد.
اولین چیز و دم دستی ترین چیزی که مغزت پیشنهاد میده و تو میگی چشم.

اینطوریه که چیزهای مختلف میشن ملکه ذهن آدم.

پس اگه واقعا برات مهمه یه رفتار یا گفتار درست داشته باشی، اول اون رو بشناس و توی فکرت تو شرایط مختلف با هیجانات مختلف خودت رو تصور کن و سعی کن همونا رو استفاده کنی. 
بعد توی عمل هم سعی کن قبل از واکنش یهویی، یکم فکر کنی و عقب تر ذهنت هم یه گشتی بزنی تا به جوابای بهتری برسی و با به کارگرفتنشون، اونا کم کم بشن ملکه ذهنت.

اینطوریه که میتونی یه شخصیت درست حسابی از خودت بسازی...


ادبی طور:

به ایموجی های پیشنهادی واتس اپم نگاه میکنم. شایدبتوان  همین ها را معرف قسمتی از شخصیت یا بروز هیجاناتمان تلقی کرد.

درست مثل واکنش های هر روزه مان.


هنگامیکه زیاد حرف یا عملی را از ذهن بگذرانی و به آن فکرکنی و در گفتار و رفتارت ظهور پیدا کنند، در بحران ها، یکباره و ناخودآگاه همان رفتار ازت سر میزند و همان حرف بر زبانت جاری میشود.
اولین چیز و دم دستی ترین چیزی که مغز به آن فرمان میدهد و تو هم چشم بله قربان گویان بنده آن میشوی.
و اینگونه است که ملکه های ذهنی مان ساخته و پرورده میشوند.
گویی شده است جزئی از شخصیتت.

شده است "تو".

 

پس اگر به داشتن رفتار و گفتاری صحیح اهمیت می دهی، پس از شناختن آن و فکر کردن به آن و تصور خود در موقعیت های مختلف و با هیجانات متفاوت، سعی در داشتن رفتار و گفتار درست در ذهن داشته باش؛ سپس در واقعیت خارج از ذهن نیز تلاشت بر این باشد قبل از هر واکنش برخاسته از هیجان، کمی تامل کرده در ذهن بدنبال پاسخ های مناسب تری باشی تا با به کار گرفتن آنها، کم کم ملکه ذهنت بشوند.
کم کم بشوند جزئی از "تو" ...

 

 

کنکور، و ما ادراک مالکنکور...

کنکور برای من چیزی فراتر از یک عدد و یک دانشگاه است.

از نظر من کنکور یک سبک زندگی است.

کنکور یک موفقیت است؛ یک پل برای رسیدن به هدفی بزرگتر.

29. شرایط نابرابر و انتظار یکسان؟

یاحق

 

فکر میکنم

تعالی روح؟

تکامل؟

ما تا به چه اندازه امکان رشد داریم و تا چه اندازه ای شرایط یکسانی داریم برای رشد؟

 

مقایسه میکنم

یک عده در جنگ

یک عده در خرافه

یک عده درگیر بیماری

عده ای هم ناتوان ذهنی

یا درگیر اعتیاد

 

شرایط یکسان است؟

 

یکی میشود علامه و آیت الله و مرجع تقلید که برای جمعی حکم میکند و میشود جزو خواص حقیقی

یکی دیگر اما توان حل معادلات ساده زندگی اش هم ندارد و با سادگی اش دائما فریب بی خدایان را میخورد و میشود جزو عوامی که دنباله رو جریان ها و مکاتب ناحق میشوند.

 

 

در بهترین حالت مسلمان میمانم و میگویم مکتب که نه؛ دین اسلام را با اطلاعات کنونی ام راهی یافته ام که توانایی حل مشکلات زندگی بشر و پیشبرد او به سمت تعالی را دارد.

چه در بعد فردی چه اجتماعی.

 

و به خدا هم میگویم قبولت دارم اما نمیفهممت.

میدانم عادلی اما نمیدانم چگونه!

 

با بدترین حالتش هم کاری ندارم.

 

اما براستی چرا و چگونه؟

مگر نه آنکه هدف رشد ماست؟

پس چرا همه شرایط یکسانی برای نیل به این هدف نداریم؟

و در انتها اعمال و خوب و بد و ضعف و قدرت ما چگونه سنجیده میشود و چگونه قرار است جبران شود کمبود ها و نابرابری ها؟

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶ ۷ ۸
Designed By Erfan Powered by Bayan