صامتانه

میتوانی بگویی

گفتن همیشه برایم سخت بوده؛ همیشه به این فکر میکنم که

حرفی که میزنم شنونده دلسوز و رازدار و دانایی دارد یا نه؟

اگر اندکی احتمال دهم باعث می شود با ترحم نگاهم کنند یا از نظرشان یک آدم ضعیف و آویزان حساب بیایم، پس گفتن منتفی میشود.

 

حرفی که میزنم چقدر امید را دلی زنده میکند یا میمیراند؟

راستش یک جاهایی تحمل حرف های ذهنم درباره دنیا و موجوداتش برای خودم هم سخت است! سوال هایی که در ذهن دارم و  افکاری که گریبان ذهنم را میگیرند که بهم ثابت کنند بر این دنیا و آدم هایش بدی همیشه غالب است و فکرهای دیگر امید واهی ای هستند و وعده هایی شیرین که ما باورشان میکنیم چون دلمان میخواهد!

افکاری که دیگران به راحتی پَسِشان میزنند یا از پسشان برمی آیند برای من همیشه مشکل ساز بوده.

حالا فکر کن این افکار را با دیگری هم تقسیم کنم و حال او هم بشود مثل من! اوضاع درست که نمیشود هیچ، بدتر هم میشود؛ پس چه بهتر که نگفته بمانند.

 

حرفی که میزنم چقدر میتواند ضعف هایم را فریاد بزند؟

یکی از ترس های درونی ام همین بوده: حرف زدن یعنی دادن شناخت عمیق از خودم به دیگری... دیگری ای که میتواند با بازگو کردن این شناخت برای دیگران یا حتی خودم بیش از پیش آزارم دهد.

دیگری ای که تا دیروز فکر میکرده چه زندگی گل و بلبلی دارم و حالا با شنیدن قسمت هایی از زندگی ام از نظرش موجودی ضعیف و قابل ترحم بنظر بیایم، یا موجودی که دوستی با او از اولش هم اشتباه بوده!

هرچند این ترس با مورد اول کمی هم پوشانی دارد و اگر مورد اول اوکی شود، پس یعنی آماده گفتن هستم؛ اما نوشتمش چون حتی اگر مورد اول هم اوکی شود طول میکشد تا درباره بعضی مشکلات عمیق و بزرگم صحبت کنم...

 

بعد از گفتن شان و نتیجه نگرفتن چقدر خودم از خودم بدم می آید؟

گفتن بعضی چیزها به تنهایی سخت هست! حالا فکر کن خودت را راضی کنی و بگویی و در نهایت آن کسی که برایش گفته ای راه درستی که فکرکنی امیدی در دلت زنده شده پیش پایت نگذارد!

آن موقع است که فکر میکنم مشکل من قابل حل نیست! یا این آدم هم آنی نبوده که میتوانستم بهش اعتماد کنم و باز هم اشتباه کردم...

و فکرهایی از این دست که در این دنیا کسی پید نمیشود که جواب درستی برای من داشته باشد؟

 

دوره دانشگاه و داشتن دوستان و بودن در جو خوب، باعث شد بیشتر بگویم، بر ترسم از نگفتن غلبه کنم و حتی یک جاهایی که جواب میگرفتم انقدر بگویم که فکر کنم چقدر پرحرفم!

درگذشته همیشه دنبال تغییر بوده ام و پیشرفت، همیشه در ذهنم میخواستم آدمی باشم قوی و کاربلد که بتوانم به دیگران کمک کنم، چون زمانی نیاز به کمک داشتم و کسی را نداشتم...

دانشگاه و رشدی که برایم داشت باعث شد بتوانم سیاهی های دوران نوجوانی را پس بزنم و شروع خوبی برای روزهای جوانی داشته باشم

و آنقدر امید درونم ریخت که بتوانم آینده ای را تصور کنم که در آن فردی تاثیرگزار هستم در زمینه تربیت شخصیت هایی قوی

 

در تشکل هم که بودم تمرکزم بر تخصص نبود، رشد درونی و شخصیتی افراد همیشه برایم اولویت داشت

راستش را هم بگویم، آدمی نبودم که متخصص در کارهای دیگری باشم

تخصصم در شناخت و کمک به آدم ها هم به لطف پشت سر گذاشتن دردهایی بود تا بتوانم دردشناس خوبی باشم...

 

هرچند از یکجایی به بعد رها شدم... در این یکی دو سال...

احساس بی پناهی عجیبی که تاکنون مثلش را نچشیده بودم

ضعفی که سراغم آمد و در وجودم عمیق و عمیق تر شد

شَکی که درونم ریشه دواند و دست و پای ذهنم را بست

ناامیدی ای در وجودم پخش شد و ثمره آن شد یک آدم بیخیالِ فراری از دیگران

زندگی ای که مقصر برایش دارم، اما ترجیح میدهم بیشتر روی خودم کار کنم که شرایط بیرونی هیچوقت نتواند برایم مانع به حساب بیاید...

هرچند! ترجیح میدهم اما کاری هم نمیکنم...!!!

 

حالا که بهتر فکرش را میکنم میبینم برای من هدف از زندگی همیشه کمک به انسان ها بوده برای رسیدن به خود قویترشان

و اکنون که ضعف های درونی ام گاه و بیگاه به من دهن کجی میکنند و میگویند که در این کار ناتوانم، هدفم خیلی دور و دست نیافتنی به نظر می آید و باعث میشود از آدم ها بیشتر فاصله بگیرم و منتظر آن روزی باشم که بتوانم قویتر شده باشم که بتوانم این قدرت را به دیگران هم انتقال بدهم...

هرچند این فاصله ضعیف و ضعیف ترم میکند...

 

گفتن این حرف ها، نوشتن و منتشر کردن شان برایم سخت است و وقتی از خودم میپرسم بگویم شان که چی؟ جوابی برایش ندارم و اگر بخواهم مثل قبل باشم هیچوقت راضی به انتشارشان نمیشوم!

 

امروز اما منتشرشان میکنم شاید برای اینکه امیدوارم قدمی باشد تا بیشتر بگویم، بیشتر بنویسم و فاصله ای که از خودم با آدم های واقعی و مجازی ساخته ام را کمتر کنم...

همین که بتوانم بر این ترسم غلبه کنم خودش میتواند کمک کند برای رسیدن روزهای بهتری 

بیا امیدوار باشیم. که آدمی به امید زنده است :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan