یاحق
تاریخ در دل خود انسان هایی را جا داده که دیروز و امروزشان با یکدیگر تفاوت ها دارد.
اما وقتی به دین و روش زندگی و انسان شدن فکر میکنم و افرادی که اصطلاحا بهشان میگوییم تحول یافته را به خاطر می آورم ویژگی مشترکی را درونشان میبینم که عجیب دوستش دارم.
گویی یک مردانگی و استقلال شخصیتی داشته اند؛ یکجور بزرگ منشی ... یک جور بلند پروازی ...
اینکه گوش هایشان را به روی شنیدن حرف های تازه نبسته بودند و ترس از حرف و حدیث ها مانع انتخاب جدید و تغییر رویه شان نمیشد.
همین یک ویژگی که حق را که میدیدند هرچند به آن عمل نمیکردند اما در دل و در گفتار هم نمی آمدند آسمان را به ریسمان ببافند و از ناحق خود دفاع کنند.
»ادامه مطلب«
یاحق
تاریخ در دل خود انسان هایی را جا داده که دیروز و امروزشان با یکدیگر تفاوت ها دارد.
اما وقتی به دین و روش زندگی و انسان شدن فکر میکنم و افرادی که اصطلاحا بهشان میگوییم تحول یافته را به خاطر می آورم ویژگی مشترکی را درونشان میبینم که عجیب دوستش دارم.
گویی یک مردانگی و استقلال شخصیتی داشته اند؛ یکجور بزرگ منشی ... یک جور بلند پروازی ...
اینکه گوش هایشان را به روی شنیدن حرف های تازه نبسته بودند و ترس از حرف و حدیث ها مانع انتخاب جدید و تغییر رویه شان نمیشد.
همین یک ویژگی که حق را که میدیدند هرچند به آن عمل نمیکردند اما در دل و در گفتار هم نمی آمدند آسمان را به ریسمان ببافند و از ناحق خود دفاع کنند.
نمونه بارزش حر
صلابتی که در خود داشت ستودنی است...
همان جایی که دید یک جای کار میلنگد و در غوغایی که درونش را پر کرده بود از تردید در نهایت حق را یافت و به دنبالش رفت هرچند که میدانست این حق پذیری و حق گویی به قیمت جانش تمام خواهد شد اما نتوانست بیش از این در تصمیم ناحق خود بماند...
طاقت نیاورد و رفت و شد حر...
آزاده بودنش پروازش داد به دوردست هایی که هرکسی را به آن راه نمیدهند...
به قول آقای حائری جاری بودنشان آنان را رسانیده به اسلام.
اسلامی که مظهر انسانیت میدانیمش و بهترین و درست ترین راه و روش زندگی.
فکر میکنم به جاری بودن...
به رفتن...
سلمانی که جاری بودنش او را به رسول رساند، در نظرم می آید...
سلمان؛
بزرگ مردی که عجیب غبطه حالش را میخورم...
شخصیتی مهربان و در عین حال جدی.
سلمان؛
کسیکه ادب و احترام و اصالت داشت، پول و جایگاه اجتماعی داشت، شغل و مسکن و خانواده هم داشت و جزء طبقه خوب جامعه به حساب می آمد اما چیزی دیگر در عقل و دلش غوغا میکرد.
چیزی که باعث شد پشت کند به همه داشته هایش و به دنبال نداشته بزرگ ترش برود.
حقیقت؛
حقیقتی که کل زندگی اش را به چالش می کشانْد، اما این ها هیچیک مانعش نشدند...
سلمان؛
سلمانی که سال ها رفت و بارها زمین خورد.
اما متوقف نشد و بازهم آموخت و خواند و شنید و زندگی اش را جریان داد...
سختی ها را به جان خرید تا حلاوت رسیدن را بچشد.
سلمان؛
سلمانی که در نظرم انسان می آید...
یک انسان واقعی که سرش به تنش می ارزد...
چقدر دوست داشتم میدیدمش
و میشنیدمش از خودش...
سلمان امروز و روزبه دیروز...
چقدر حالشان غبطه خوردنی است...
آری...
همه شان یک مردانگی و استقلال شخصیتی داشته اند؛ یکجور بزرگ منشی ... یک جور بلند پروازی ...
یک جور جاری بودن و رفتن و جا نزدن . . .
یک جور آزادگی . . .