صامتانه

صامت پر سر و صدا

باید اعتراف کنم هنوز هم اینجا رو دوست دارم

و دلم نمیاد از دسترس خارجش کنم

یوقتایی میشینم پست ها و کامنت هاش رو میخونم

از اینکه همراه چندین ساله ام بوده و حس و حال امنی داره برام ازش ممنونم

از اسمش تا انتخاب قالب و عکس و متن پایین عکس و نوشتن سرفصل های بالای وبلاگ و... حس خوبی داره برام

با اینکه وبلاگ جدیدی ساختم و اون رو هم دوست دارم ولی چقدر این تغییرات برام جالبه و الحمدالله که جای شکر داره

زندگی با خدا خیلی ارزشمند و غنیه

 

شاید رفتم جای دیگه‌ای...

یاحق

اول: از اونجاییکه حس میکنم آدرس این وبلاگ رو چندتا از دوستام دارن دیگه دلم نمیخواد اینجا بنویسم!

احتمالا وبلاگ جدیدی بسازم با اسم جدید

و اینجا رو؟

حذف که نمیشه

اما احتمالا از دسترس خارجش میکنم

 

دوم: این مدت حس های متفاوت و عجیبی داشتم

و بدترینش فکر به نبودن بود...

و بهترینش امید به تغییر. با تمام خرابکاری‌ها!

 

سوم: دلم میخواد گذشته رو بریزم دور و از اول شروع کنم

چون نه مطمئنم آنچه به دست آوردم میتونه دستگیرم باشه

نه مطمئنم دانش و مهارتم به اندازه ای هست که بتونم کار های بزرگ انجام بدم

از طرفی نه مطمئنم اشتباهاتم مانع عاقبت بخیری ام خواهد شد

نه مطئنم ضعف هام درمان شدنی نیست

و افکار پراکنده که نه مطمئنم اوضاعم بهتر میشه

نه مطمئنم اوضاعم بدتر میشه

و افکار سردرگم کننده که نه مطئنم صلاحم چیه

نه میدونم تکلیفم چیه

نه میدونم دستگاه محاسباتی خدا چطوریه

چه کاری بزرگه چه کاری کمه

اثر چه کاری زیاده، اثر چه کاری کمه؟

و این حجم از سردرگمی به خاطر اینه که من خودِ الانم رو درست نمیشناسم

و هدفی که دارم و فکرهام و انتظاری که از خودم دارم، به جا نیست

و همین باعث شده دائم از خودم و زندگیم ناراضی باشم. حتی از بقیه و زندگیشون!

و تلاش های خودم و بقیه به چشمم کم بیاد

و یه بخش دیگه اش هم بخاطر اینه که من زندگی رو درست فهم نکردم و بخاطر همین بعضی کارها به چشمم کم میاد که پیش خدا کار بزرگیه و برعکس..‌

به خاطر همین دلم میخواد بشینم یسری چیزا رو از اول برا خودم بچینم...

 

چهارم: از دست داده‌های زیادی دارم

عمر، سلامت جسم و روح، یکسری مهارت ها و توانمندی‌ها، یکسری آگاهی‌ها و دانسته‌ها، یکسری آدم‌ها، شاید اعتبار و جایگاه گذشته‌ام پیش آدما، ایمانم، جهان بینی‌ام و و و

اما با فکر کردن به اینا فقط خودم رو اذیت میکنم و چیزی درست نمیشه

امیدم به جبران کننده بودن خداست

هرچند هنوزم ناراحتم چرا نمیتونم یکسری کارها رو انجام بدم

برخلاف گذشته

و چرا انقدر ضعیف شدم

اما فکر کردن به اینا چیزی رو درست نمیکنه

چون واقعیت اینه که منِ الان ضعیفه

چه از نظر آگاهی، چه مهارت، چه شخصیت...

و با انقدر ضعف نمیشه و نمیتونم به کسی کمک کنم حتی اگه کنارش باشم

میخوام وقت و انرژی ام رو بذارم سر قویتر شدن خودم

خوب شدن حال خودم

سلامت جسم و جان خودم

وقت بذارم روی ارتقای شخصیت و توانمند شدنم

وقت بذارم روی متخصص شدن توی یک حوزه

و وقتی به اون درجه از توانایی رسیدم که بتونم فرد مفیدی برای اطرافیان و دوستام باشم، براشون جبران کنم...

چون من الان با وجود اینکه توی ذهنش خیلی کارها رو میخواد انجام بده و خیلی خودش رو دوست و آدم بدی میدونه، اما توانایی‌هاش هم کم شده و نیاز داره با واقعیت کنار بیاد و قدم قدم بره جلو...

 

پنجم: مسیر سختیه...

یه مدته دارم سعی میکنم کمتر وقت تلف کنم، کمتر هرکار دلم خواست انجام بدم، یکم بیشتر توی تعاملات و گفتارم دقت کنم، بیشتر مراقب حرفایی که میزنم باشم مثلا حرفای منفی نزنم، درباره موضوعی که اطلاعات کاملی درباره اش ندارم نظر قطعی ندم یا مراقب لحن حرف زدنم باشم که حق به جانب نباشه یا خودخواهانه نباشه، بیشتر مراقب شوخی‌هام باشم که خدایی نکرده دل شکستنی توش نباشه یا حرف ناحقی نزنم یا...

دارم سعی میکنم امیدوارانه و فعالانه تلاش کنم خودم رو رشد بدم

بدون اینکه انتظار داشته باشم انسان کامل و بدون خطایی باشم...

دارم سعی میکنم رابطه‌ی خودم و خدا رو بهتر کنم

اجازه ندم آدمایی که ادعای دین دارن با رفتارهای اشتباهشون خدا رو ازم بگیرن

بهتر بشناسمش

حرفش رو بهتر بفهمم

بیشتر بهش تکیه کنم

حواسم باشه تو سختیا یا سرخوشیا ازش فاصله نگیرم

 

ششم: این روزا بیشتر به زندگی آدمایی فکر میکنم که از نظر من کار چندان بزرگی انجام ندادن ولی وقتی به زندگیشون نگاه میکنم میبینم عاقبت بخیر بودن. خدا دوسشون داشته...

دارم سعی میکنم افکار کمال گرایانه‌ی نادرستم رو اصلاح کنم...

دلیلش هم اینه فهمیدم این روزا با اینکه مردن و زندگی کردن خیلی تفاوتی توی نگاهم نداره و یوقتایی حتی دلم میخواد نباشم ولی از یه طرف هم اگه همین الان بمیرم زندگیم پیش چشمم خیلی کم و بی‌ارزشه

و وقتی به مردنِ ارزشمند فکر میکنم توی ذهنم باید یک آدم بزرگ با تاثیرگذاری اجتماعی وسیع باشم

دارای علم و تحصیلات بالا

فعال در حوزه فرهنگی و اجتماعی

ترجیحا کاری انجام داده باشم که در تاریخ بماند و اون کار برای من مثل تربیت شاگران، تالیفات  فراوان، تاسیس موسسه برای کمک به آدم‌ها و... است!

در غیر این صورت احساس میکنم زندگیم ارزشمند نیست. و به همین علت خانه داری برخی دوستام بعد از تاهل رو نمیفهمیدم ... (و الان هم خیلی خوب نمیفهمم!)

 

هفتم: احساس خسران و عقب افتادن و اتلاف عمر و از دست دادن فرصت‌ها و...

خدا جبران کننده است

خداست که هدایت میکنه

خداست که صاحب علمه

خداست که تواناست

خداست که بخشندست

پس اگه من در حد خودم تلاش کنم خدا هم به بزرگی خودش بهم میبخشه...

اینروزا اینطوری خودم رو آروم میکنم...

ما آدم ها چمون شده؟

یاحق

 

اتفاقات اجتماعی گذشته و کنش های خودم و آدم های اطرافم رو که میبینم فکرم درد میگیره...!

اینکه چرا خیلی هامون رفتارهای ضد و نقیض داریم؟

از اسلام حرف میزنیم و به اسم مصلحت رفتار غیر اسلامی داریم

از انسانیت و دفاع از خون به ناحق ریخته شده میگیم و با بریده شدن گلوی بقیه توی همون اعتراضات کاری نداریم

 

و به این فکر میکنم که این رفتارها صرفا توی بعد اجتماعی نیست

رفتارهای ضد و نقیض ما روابط خانوادگی مون هم فلج کرده

بدتر از اون گاهی حتی خودمون هم نمیدونیم با خودمون چند چندیم

 

انگار تبدیل شدیم به انسان هایی سردرگم

انشان هایی که نمیدونیم چی میخوایم و چطوری باید بخوایم

ولی از بقیه طلبکاریم

از دوست و آشنا طلبکاریم

از همسایه و غریبه طلبکاریم

از کارمند بانک و استاد دانشگاه طلبکاریم

از شهرداری طلبکاریم

 

و من مشکلی با این طلبکار بودن ندارم چون معتقدم خود این معترض و مطالبه گر بودن کمک میکنه به جاری بودن و رشد ما و جامعه مون

منتها مساله از اونجایی شروع میشه که 

یک ما یوقتایی نمیدونیم چی میخوایم. میدونیم این رو نمیخوایم ولی نمیدونیم هم چی میخوایم

دو وقتایی هم که میدونیم چی میخوایم، بلد نیستیم چطوری باید بخوایم

سه یوقتایی هم میدونیم چی میخوایم و چطوری بخوایم ولی چون حاضر نیستیم هزینه اش رو پرداخت کنیم، ترجیح میدیم راه های ساده هرچند نادرست رو بریم

 

مثل یک بچه بهانه گیر میشیم که فرمون رو داده دست احساس و منطق رو گذاشته کنار

و این مسئله ربطی به چپی و راستی نداره. ربطی به طرفدار نظام و ضد نظام نداره

ربطی به من و بقیه نداره

هممون همین شدیم.

نمیدونم از بی حوضلگی مونه

از خستگیمونه یا چی

 

ولی میدونم این شرایط خیلی دردآوره

اینکه بیفتیم به جون هم

این که به جای مرهم بودن برای زخم هامون، تازیانه بشیم برای زخم های جدید

اینکه ابعاد اخلاقی درونی مون کم بشه

اینکه به جای عشق، نفرت بشینه توی وجودمون

اینکه به جای تلاش برای ساختن خودمون، خسته و ناامید باشیم

 

و این هم میدونم که مسئولیت یه بخشی از این اتفاقات با حکومته و یه بخشی با جامعه و خانواده و خودمون

اما نمیتونم دقیق تحلیل کنم چی شد که به اینجا رسیدیم؟

 

 

پی نوشت:

به یک چیز معتقدم

یکبار توی یه کارگاه روان شناسی شرکت کرده بودم که استادش حرف تکان دهنده ای زد

میگفتن که یک موقعیت داریم، یک بردشت از موقعیت

به خاطر همین دو تا خواهر یا برادر دوقلو توی یک خانواده ویژگی های اخلاقی و سلامت روان متفاوتی دارن

 

این برای من این درس رو داره که حواسم باشه در برخورد با هر شرایط حواسم باشه چطور به اون قضیه نگاه میکنم و چه واکنشی نشون میدم

بعلاوه اجازه ورود چه دیتاهایی رو به ذهنم میدم

 

یک مورد دیگه هم خیلی قابل تامله

احساس نیاز و نیاز

ما یکوقت هایی به چیزی نیاز داریم ولی چون احساس نیاز نداریم در قبالش برای بدست آوردنش تلاش نمیکنیم

یک وقت هایی ما نیازهای کاذب داریم

یعنی علی رغم اینکه به اون چیز نیاز نداریم یا جزو نیازهای اولویت دار و حیاتی مون نیست، تبدیلش میکنیم به اولویتمون و با نادیده گرفتن خیلی چیزها هدفمون رو میچینیم روی اون مورد. چرا؟ چون احساس میکنیم به اون چیز نیاز داریم.

 

 

پی نوشت 2: توی هیاهوی اینستاگرام، قدر وبلاگ نویس ها رو بیشتر دونستم

چون حتی با خوندن نظرات مخالف، بازهم ذهنم نظم داشت و فضای گفت و شنود رو حس میکردم

اینکه اینجاییم که حرف بزنیم و بشنویم که مشکلی حل بشه

برخلاف اینستاگرام که حس میکردم اومدیم فط حرف بزنیم و توهین کنیم که خالی بشیم هرچند خودمون فکر کنیم هدف والاتری داریم!

این یک واقعیت برای منه که  توی فضای اینستاگرام حتی با خوندن نظرات موافق هم یک جاهایی خشمگین میشدم بخاطر بعضی توهین ها و بی منطقی ها

هرچند که همون جا هم هستند آدم هایی که سعی میکنن با منطق و به دور از تعصب نظراتشون رو بگن ولی غالب رفتارها همونه...

 

پی نوشت 3: ایکاش نوجوون های ما بیشتر از اینستاگرام توی فضای وبلاگ نفس میکشیدن :)

هر کار دلت میخواد بکن

دله که عیار آدم رو معلوم میکنه

هیچ چیزی رایگان نیست

اگه تصمیم گرفتی چیزی بدست بیاری باید هزینه اش رو هم بدی

اگه بخوای اعتماد کسیو بدست بیاری باید یه مدت بی اعتمادی ش رو تحمل کنی.

اگه میخوای کاری رو یاد بگیری باید براش وقت و انرژی بذاری یا اگه لازم شد، از بقیه درخواست کنی که اون مهارت رو یادت بدن. حتی اگه با یکبار توضیح باز هم یاد نگرفتی و نیاز به چند بار توضیح داشتی باز هم باید به گوش کردن ادامه بدی.

اگه انجان کاری برات سخت بود و پشت گوش انداختی باید خودت رو برای سرزنش شدن از طرف استادت آماده کنی. هرچند از نظرت کارش درست نباشه.

اگه تو انجام کاری کوتاهی کردی و خواستی جبران کنی اگه لازم شد باید تنبیهش رو هم بپذیری. حتی اگه صادقانه پشیمون باشی و دنبال راه جبران.

 

خلاصه که باید خودت رو برای هر اتفاق و برخوردی آماده کنی و تو مسیر رسیدن به هدفت، تا جاییکه از خط قرمزهات عبور نکنی باید پی خیلی چیزا رو به تنت بزنی...

 

+ قوی باش. جا نزن. برو جلو.

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸
Designed By Erfan Powered by Bayan