یاحق
اول: از اونجاییکه حس میکنم آدرس این وبلاگ رو چندتا از دوستام دارن دیگه دلم نمیخواد اینجا بنویسم!
احتمالا وبلاگ جدیدی بسازم با اسم جدید
و اینجا رو؟
حذف که نمیشه
اما احتمالا از دسترس خارجش میکنم
دوم: این مدت حس های متفاوت و عجیبی داشتم
و بدترینش فکر به نبودن بود...
و بهترینش امید به تغییر. با تمام خرابکاریها!
سوم: دلم میخواد گذشته رو بریزم دور و از اول شروع کنم
چون نه مطمئنم آنچه به دست آوردم میتونه دستگیرم باشه
نه مطمئنم دانش و مهارتم به اندازه ای هست که بتونم کار های بزرگ انجام بدم
از طرفی نه مطمئنم اشتباهاتم مانع عاقبت بخیری ام خواهد شد
نه مطئنم ضعف هام درمان شدنی نیست
و افکار پراکنده که نه مطمئنم اوضاعم بهتر میشه
نه مطمئنم اوضاعم بدتر میشه
و افکار سردرگم کننده که نه مطئنم صلاحم چیه
نه میدونم تکلیفم چیه
نه میدونم دستگاه محاسباتی خدا چطوریه
چه کاری بزرگه چه کاری کمه
اثر چه کاری زیاده، اثر چه کاری کمه؟
و این حجم از سردرگمی به خاطر اینه که من خودِ الانم رو درست نمیشناسم
و هدفی که دارم و فکرهام و انتظاری که از خودم دارم، به جا نیست
و همین باعث شده دائم از خودم و زندگیم ناراضی باشم. حتی از بقیه و زندگیشون!
و تلاش های خودم و بقیه به چشمم کم بیاد
و یه بخش دیگه اش هم بخاطر اینه که من زندگی رو درست فهم نکردم و بخاطر همین بعضی کارها به چشمم کم میاد که پیش خدا کار بزرگیه و برعکس..
به خاطر همین دلم میخواد بشینم یسری چیزا رو از اول برا خودم بچینم...
چهارم: از دست دادههای زیادی دارم
عمر، سلامت جسم و روح، یکسری مهارت ها و توانمندیها، یکسری آگاهیها و دانستهها، یکسری آدمها، شاید اعتبار و جایگاه گذشتهام پیش آدما، ایمانم، جهان بینیام و و و
اما با فکر کردن به اینا فقط خودم رو اذیت میکنم و چیزی درست نمیشه
امیدم به جبران کننده بودن خداست
هرچند هنوزم ناراحتم چرا نمیتونم یکسری کارها رو انجام بدم
برخلاف گذشته
و چرا انقدر ضعیف شدم
اما فکر کردن به اینا چیزی رو درست نمیکنه
چون واقعیت اینه که منِ الان ضعیفه
چه از نظر آگاهی، چه مهارت، چه شخصیت...
و با انقدر ضعف نمیشه و نمیتونم به کسی کمک کنم حتی اگه کنارش باشم
میخوام وقت و انرژی ام رو بذارم سر قویتر شدن خودم
خوب شدن حال خودم
سلامت جسم و جان خودم
وقت بذارم روی ارتقای شخصیت و توانمند شدنم
وقت بذارم روی متخصص شدن توی یک حوزه
و وقتی به اون درجه از توانایی رسیدم که بتونم فرد مفیدی برای اطرافیان و دوستام باشم، براشون جبران کنم...
چون من الان با وجود اینکه توی ذهنش خیلی کارها رو میخواد انجام بده و خیلی خودش رو دوست و آدم بدی میدونه، اما تواناییهاش هم کم شده و نیاز داره با واقعیت کنار بیاد و قدم قدم بره جلو...
پنجم: مسیر سختیه...
یه مدته دارم سعی میکنم کمتر وقت تلف کنم، کمتر هرکار دلم خواست انجام بدم، یکم بیشتر توی تعاملات و گفتارم دقت کنم، بیشتر مراقب حرفایی که میزنم باشم مثلا حرفای منفی نزنم، درباره موضوعی که اطلاعات کاملی درباره اش ندارم نظر قطعی ندم یا مراقب لحن حرف زدنم باشم که حق به جانب نباشه یا خودخواهانه نباشه، بیشتر مراقب شوخیهام باشم که خدایی نکرده دل شکستنی توش نباشه یا حرف ناحقی نزنم یا...
دارم سعی میکنم امیدوارانه و فعالانه تلاش کنم خودم رو رشد بدم
بدون اینکه انتظار داشته باشم انسان کامل و بدون خطایی باشم...
دارم سعی میکنم رابطهی خودم و خدا رو بهتر کنم
اجازه ندم آدمایی که ادعای دین دارن با رفتارهای اشتباهشون خدا رو ازم بگیرن
بهتر بشناسمش
حرفش رو بهتر بفهمم
بیشتر بهش تکیه کنم
حواسم باشه تو سختیا یا سرخوشیا ازش فاصله نگیرم
ششم: این روزا بیشتر به زندگی آدمایی فکر میکنم که از نظر من کار چندان بزرگی انجام ندادن ولی وقتی به زندگیشون نگاه میکنم میبینم عاقبت بخیر بودن. خدا دوسشون داشته...
دارم سعی میکنم افکار کمال گرایانهی نادرستم رو اصلاح کنم...
دلیلش هم اینه فهمیدم این روزا با اینکه مردن و زندگی کردن خیلی تفاوتی توی نگاهم نداره و یوقتایی حتی دلم میخواد نباشم ولی از یه طرف هم اگه همین الان بمیرم زندگیم پیش چشمم خیلی کم و بیارزشه
و وقتی به مردنِ ارزشمند فکر میکنم توی ذهنم باید یک آدم بزرگ با تاثیرگذاری اجتماعی وسیع باشم
دارای علم و تحصیلات بالا
فعال در حوزه فرهنگی و اجتماعی
ترجیحا کاری انجام داده باشم که در تاریخ بماند و اون کار برای من مثل تربیت شاگران، تالیفات فراوان، تاسیس موسسه برای کمک به آدمها و... است!
در غیر این صورت احساس میکنم زندگیم ارزشمند نیست. و به همین علت خانه داری برخی دوستام بعد از تاهل رو نمیفهمیدم ... (و الان هم خیلی خوب نمیفهمم!)
هفتم: احساس خسران و عقب افتادن و اتلاف عمر و از دست دادن فرصتها و...
خدا جبران کننده است
خداست که هدایت میکنه
خداست که صاحب علمه
خداست که تواناست
خداست که بخشندست
پس اگه من در حد خودم تلاش کنم خدا هم به بزرگی خودش بهم میبخشه...
اینروزا اینطوری خودم رو آروم میکنم...