یاحق
گاهی هم می شود بعد از آخرین امتحانت در اتوبوس نشسته باشی، خسته، و خیره به جاده همیشگی . . .
اتوبوس می ایستد و عده ای سوار و عده ای دیگر هم پیاده میشوند . . .
هر یک برای رسیدن به مقصدشان . . .
ایستگاه به ایستگاه . . .
دوباره ایستگاه جدید میرسد و اتوبوس می ایستد . . .
در این بین نگاهت از بین شلوغی سُر میخورد روی کودکان پشت درب اتوبوس،
کودکانی که میخورد دبستانی باشند و از لباس هایشان معلوم است مدرسه نبوده اند و از خوراکی های درون دستانشان پیداست که برای فروش است نه خوردن . . .
خیره میشوم به پسرک که وارد اتوبوس میشود و یادم می آید پولی به همراه ندارم برای خرید!
و نگاهم به دستان پسرک میلغزد که بسوی خانمی دراز شده و خوشحال میشوم که آن زن همه خوراکی ها را یکجا میخرد . . . پول ها بین دستان پسرک و زن جابه میشود و به همراهش نگاه من هم میچرخد . . .
معامله تمام مشود و خوشحال چشم به بیرون میدوزم که درمیابم اتوبوس از ایستگاه رد شده و من جامانده ام . . .
شاید بین رویاهای کودکانه کودکی که دغدغه اش فروش خوراکی هاییست که مال خودش نیست . . .
شاید بین افکار کودکی که با خود می اندیشد چقدر تفاوت است بین رویاهای کودکانه اش و رویاهای کودکان دیگر . . .
اتوبوس می ایستد . . .
یک ایستگاه جامانده ام!
پیاده میشوم و با خود فکر میکنم:
"از ایستگاه اتوبوس جاماندن را میشود جبران کرد، اما وای از روزی که از ایستگاه زندگی جا بمانیم . . ."
۱۳۹۳/۱۱/۰۲
پ ن: درپی ویرانسازی وبلاگ قبلی، برای ثبت مطالب قدیم موضوع گاهنامه اضافه شد.
به یاد ایامی که گذشت و ما از آنها نگذشتیم:)